شایناشاینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
شمیمشمیم، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق مامان و بابا

بینی دخترم خونی شد

الهی مامان فدات شه. دیشب تو آشپزخونه داشتی راه میرفتی. یهو زمین خوردی. اومدم بلندت کردم دیدم از بینیت داره خونه میاد. خیلی ترسیدم. دست و پامو گم کردم . باز خوبه بابایی با آرامش خاطر تو رو بغل کرد وبینی تو شست. ولی من که دیگه اصلا نمیدونم چکارم شده بود. فشارم افتاده بود و احساس ضعف میکردم. تا آخر شب حواس من و بابایی بهت بود که مبادا دوباره زمین بخوری و خدایی نکرده دوباره بینی ت خونی بشه. خدایا خودت مواظب دختر گل من و همه نی نی کوچولوهای دیگه باش. خدایااااااا شکرت ...
8 خرداد 1390

یک روز خوب در کنار بابایی

امروز بابایی اومده دانشگاه. قرار بود من چند تا نمونه سوال امتحانی براش از اینترنت بگیرم. آخه فردا بابایی امتحان داره دعا کن این یکی امتحانشو به سلامتی قبول بشه. الان که این پست رو برات میذارم بابایی کنار میز من تو اداره نشسته. خیلی خوشالم بابایی اومده پیشم. ...
7 خرداد 1390

نوشتن مطلب برای وبلاگت توسط بابایی

دیشب بعد از اینکه از نوفرست برگشتیم بابایی علی رغم دیر وقت بودن و خستگی ، چون خیلی وقت بود به وبت سر نزده بود (آخه بابایی صبح ها که سرکاره و کامپیوتر ندارن. عصر ها هم خسته است و میخواد استراحت کنه یا بعضی وقتا هم کار داره و فرصت نمیکنه برای دختر نازش مطلب بنویسه.). لپ تاپ رو اورد و گفت دیگه امشب میخوام یکسری به وب دختر گلم بزنم.   خلاصه وبلاگ تو باز کرد و برات مطلب گذاشت. دست بابایی درد نکنه. ...
4 خرداد 1390

واکسن یک سالگی

امروز شنبه۲۰/۱/١٣٩٠است و من اومدم دانشگاه. نمیتونم ببرمت مرکز بهداشت برای واکسن یک سالگیت. قراره عزیز جون زحمت بکشه و تورو ببره واکسن یک سالگیتو بزنن. الهی بمیرم برات مامانی که میخوای واکسن بخوری. خدا کنه درد نداشته باشه... ...
3 خرداد 1390

خاک بازی در حد تیم ملی

دیروز عصر من و شما و بابایی رفتیم نوفرست دیدن باباجون. آخه 2-3 هفته ایه که باباجون از مشهد امده بیرجند و الانم چند روزیه رفتن نوفرست که به کاراشون برسن. وقتی که رسیدیم اونجا تو همش میرفتی جلوی دست و پای بابایی و باباجون. منم که تو آشپزخونه مشغول کارا بودم. بابایی تو رو گذاشت وسط حیاط تو خاکا یک ظرف هم گذاشت جلوت. تو هم تا تونستی خاکبازی کردی و همش خاکا ریختی تو ظرف و باز خالی کردی. خلاصه خوب برا خودت سرگرم شده بودی. آخر سر لباسات خیلی دیدنی شده بود. حیف دوربین نبود ازت عکس بگیرم. ...
3 خرداد 1390

رفتن به پارک

دیشب با عمو هادی و خاله مریم رفتیم پارک. البته اول قرار بود برن شوکت. اما چون دیر شده بود و شما هم لباس لختی داشتی گفتم شاید سرما بخوری. عمو هادی زحمت کشید وما رو دعوت ساندویچ کرد و رفتیم پارک . بعدش هم من و خاله مریم و شما رفتیم یک کوچولو راه رفتن. شما یک کوچولو راه میرفتی زود خسته میشدی و باید بغلت میکردن. خوش گذشت. ...
2 خرداد 1390

دندون ششمی

شاینا جونم یک دونه برنج دیگه از بالا درآورده. الان 3 تا دندون از پایین و 3 تا دندون از بالا داره. قربون دندونای نازت برم مامانیییییییییییییییییییییییییییی ...
2 خرداد 1390

شاینا جون سرما خورده

یکی دو روزه شاینا جون حسابی سرما خورده و آب بینی ش آویزونه. عزیز جونش میگه دیروز خیلی بی قراری می کرده  و همش دوست داشته بغلش کنن.آخه سرماخوردگیش همراه شده با دندون درآوردنش.  ایشا... زود زود خوب بشی. 
2 خرداد 1390